شلمچه بودیم! حاجی گفت :«باید جاده تموم بشه» ساعت 10 شب بود که کارمون تموم شد.هوا شرجی بود و گرم.کار که تمام شد بلدوزرها رو گذاشتیم داخل سنگرها.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.من نشستم جلو آمبولانس.ماشین سرعت داشت و باد تندی می وزید داخل ماشین.پارچی جلو پایم بود.دست کردم داخلش، پر از خاکشیر بود.

مُشتم رو پر میکردم میگرفتم جلوی پنجره.باد خاکشیرها رو می پاشید به صورت بچه ها.هر از گاهی یکی از بچه ها میگفت:«عجبگرد و خاکیه! لامصّب باد با خودش شِنَم میاره!» پارچ خاکشیر رو تا ته گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا ریسیدیم به مقرّ. آخرین دقیقه های دعای کمیل بود. صدای گریه ی بچه ها مقرّ رو پر کرده بود.دویدیم داخل سنگرتا ما هم گریه ای بکنیم و ثوابی ببریم. لامپ ها خاموش بود. گوشه ای رو پیدا کردیم و دور هم نشستیم. تا اومدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله بشیم، دعا تموم شد و بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار (ع) دادند و برق ها روشن کردند. هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره خیره نگاهمون کردند و بعد از لحظه ای صدای خنده شون سنگر رو لرزوند.همگی هاج و واج به همدیگه نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم چرا به ما می خندند؟ حاجی اومد جلوتر دست مرا گرفت و گفت:«محسن! پس چرا با خاکشیر وضو نگرفته ای؟» دوباره صدای خنده سنگر رو پر کرد و منم مثل یخ وا رفتم.


«موسسه روایت سیره شهدا»