خط سرخ 4

شهیدان شاهدان راه حق اند
شهیدان آبروی اهل حق اند
قدم در وادی عشاق دادند
سری پرشور و پر احساس دادند

شهیدان شاهدان راه حق اند
شهیدان آبروی اهل حق اند
قدم در وادی عشاق دادند
سری پرشور و پر احساس دادند

توی دانشکده فنی،یک استادی داشتند به کراوات حساس بود؛ می گفت: «وقت امتحان شفاهی، همه باید با کراوات بیایند درس را جواب بدهند!» مصطفی( چمران) کراوات نمی زد. نه موقع امتحان و نه هیچ جای دیگه! روز امتحان استاد بهش گفت: تو چرا کراوات نزدی؟ جوابی نداد! مثل همیشه درس را جواب داد و رفت. همیشه نمره هایش بیست بود؛ ولی این بار، استاد بهش داده بود! خودش می گفت این امتحان هم بیست می گرفتم. با این حال مصطفی همیشه محبوب بود و همه دوستش داشتند؛ چون می دونست شخصیت، به کراوات نیست!
«موسسه روایت سیره شهدا»


نام شهید:محمد رضا دهقان
نام پدر:قنبر
طلوع:1341در مازندران،محمدآباد
محل سکونت:محمودآباد
نوع عضویت:بسیجی
شغل:کشاورز
وضعیت تاهل:مجرد
میزان تحصیلات:ششم ابتدایی
کیفیت شهادت:جراحات جنگی
محل شهادت:خرمشهر
نام گلزار:آهو محله
عروج:1361
پیام شهید:«جز به خدا دل نبندید که شیطان در آن قرار دارد و شما را از مسیر الهی منحرف میسازد و باز میدارد.»

هجوم خوابها پلک مرا از پا نمی انداخت؛ چه شب هایی طلوعت را به جانم منتظر بودم.
«اللهم عجّل لولیک الفرج»

این هشت سال دوره دفاع مقدس شامل هزاران هزار حادثه است؛من میخواهم این را از جامعه فرهنگی و برای کشور مطالبه کنم که از این هزاران هزار حادثه اقلاً یک فهرست تهیه کنند.
«مقام معظم رهبری»

فاو بودیم! گفتم:«احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟» گفت:« یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم». گفتم خُب! گفت: «نمی دونم چقدر گذشت که آروم چشامو باز کردم،چشمام تارِ تار میدید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم.می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خُب، الحمدلله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوری ها رو بهتر ببینم؛ اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم، که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو میگیرم و میگم حوری عزیزم! چرا یه خبری از ما نمیگیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم! بعد گفتم:نه! اول می پرسم:تو بهشت که نباید بدن آدم درد داشته باشه و بسوزه؛پس چرا بدن من اینقدر درد می کنه؟! داشتم فکر می کردم کهیه دفعه چیزِ تیزی رو فرو کر تو شکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پُر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستار بالا سرم ایستاده. خنده ام گرفت.گفت:«گفت چرا می خندی؟» دوباره خندیدم و گفتم:چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟!
«موسسه روایت سیره شهدا»

شلمچه بودیم! حاجی گفت :«باید جاده تموم بشه» ساعت 10 شب بود که کارمون تموم شد.هوا شرجی بود و گرم.کار که تمام شد بلدوزرها رو گذاشتیم داخل سنگرها.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.من نشستم جلو آمبولانس.ماشین سرعت داشت و باد تندی می وزید داخل ماشین.پارچی جلو پایم بود.دست کردم داخلش، پر از خاکشیر بود.
مُشتم رو پر میکردم میگرفتم جلوی پنجره.باد خاکشیرها رو می پاشید به صورت بچه ها.هر از گاهی یکی از بچه ها میگفت:«عجبگرد و خاکیه! لامصّب باد با خودش شِنَم میاره!» پارچ خاکشیر رو تا ته گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا ریسیدیم به مقرّ. آخرین دقیقه های دعای کمیل بود. صدای گریه ی بچه ها مقرّ رو پر کرده بود.دویدیم داخل سنگرتا ما هم گریه ای بکنیم و ثوابی ببریم. لامپ ها خاموش بود. گوشه ای رو پیدا کردیم و دور هم نشستیم. تا اومدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله بشیم، دعا تموم شد و بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار (ع) دادند و برق ها روشن کردند. هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره خیره نگاهمون کردند و بعد از لحظه ای صدای خنده شون سنگر رو لرزوند.همگی هاج و واج به همدیگه نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم چرا به ما می خندند؟ حاجی اومد جلوتر دست مرا گرفت و گفت:«محسن! پس چرا با خاکشیر وضو نگرفته ای؟» دوباره صدای خنده سنگر رو پر کرد و منم مثل یخ وا رفتم.
«موسسه روایت سیره شهدا»

نام پدر:حاجی بابا
طلوع:1344در مازندران، محمودآباد
محل سکونت:روستای طلارم
نوع عضویت:سرباز
شغل:کشاورز
وضعیت تاهل:مجرد
میزان تحصیلات:اول راهنمایی
کیفیت شهادت:اصابت گلوله
محل شهادت:اروندرود
نام گلزار:طلارم
عروج:23 بهمن 1364
پیام شهید:پدر و مادر عزیز اگر فرزند خوبی برای شما نبودم حلالیت می طلبم. تا می توانید پیرو خط امام و رهبری و پشتیبان ولایت فقیه باشید.